پس از پرس و جو از چند تن از اهالی شهرک زینبیه، چشمم به ساختمان مدرسه افتاد: «مرکز آموزشی توحید»
حیاط کوچک مدرسه، در سکوت فرو رفته بود؛ دانشآموزی که جلوی در راهروی ورودی مدرسه ایستاده بود، توجهم را جلب کرد؛ برایم دست تکان داد و چند بار سلام کرد.
جلوتر که رفتم، قلبم به هم فشرده شد؛ کودک معلول ذهنی با آن نگاه مهربانش، به من خوشامد میگفت و من جز پاسخ سلام، چه برایش داشتم؟
با دستان کوچکش، دستانم را گرفت و آهسته گفت: «مهمانی آمدی؟» لبخندی زدم و پاسخ دادم: «بله؛ مهمان دوست داری؟» سرش را به نشانه «بله» تکان داد و لبخندی نثارم کرد و معاون مدرسه را نشانم داد تا به دفتر خانم مدیر هدایت شوم.
با سرافکندگی از تأخیر وارد دفتر مدرسه شدم. خانم داورپناه، آرام، پرصلابت و مهربان به استقبالم آمد؛ از بابت تأخیرم عذرخواهی کردم و او بزرگوارانه و با لبخند مادرانهاش، آرامش را به وجودم بازگرداند؛ گویی اصلاً دیر نکردهام.
*** مادری در قامت معلم و معلمی در قامت مادر شهید
ابهت این زن، بی دلیل نیست؛ مادر 3 فرزند که 2 شهید و یک جانباز 75 درصد در کارنامه مادریاش میدرخشند و تاولها و سرفهها ناشی از گازهای شیمیایی دوران جنگ، میمان این سالهای او و شوهرش هستند.
زنی که 30 سال است در مجتمع آموزشی معلولان ذهنی در کسوت یک مدیر حضور دارد و به قول خودش، با این دانشآموزان زندگی میکند.
اینجا جز عشق و مهربانی چیزی نمی بینی؛ اینجا دنیای دیگری است ورای دنیای بیرون؛ اینجا کسی به تو دروغ نمیگوید؛ کسی حسادت نمی کند و کسی برای بالا رفتن به دنبال نردبان تخریب دیگران نمیگردد.
اینجا دنیای سرور داورپناه است که سالهای عمرش را عاشقانه وقف کودکان معلول ذهنی کرده است و خودش را بدون این کودکان، چون مادری بی فرزند می پندارد.
گفتوگوی ما را با این خانم مدیر مهربان بخوانید:
خانم داورپناه، آغاز گفتوگویمان به دوران کودکی شما باز میگردد؟ چند تا خواهر و برادر بودید و کجا زندگی میکردید؟
داورپناه: ما دو خواهر و برادر بودیم؛ تا 12 سالگی در شهر لاهیجان بودم. کلاس ششم را که تمام کردم برای ادامه تحصیل به تهران آمدیم.
سال 1340 و اواسط کلاس هفتم بودم که با پسرخاله ام نامزد کردم و با هم به خرم آباد رفتیم که دو پسرم را آنجا به دنیا آوردم.
همسرم دندانپزشک و تقریبا 27، 28 ساله بود؛ 5 سال آنجا بودیم که به همدان رفتیم وبعد از 5 سال زندگی در همدان، به تهران آمدیم. در حقیقت تا قبل از 20 سالگی هر 3 فرزندم به دنیا آمدند.
پس خدا به شما، 3 فرزند داده است؟ آنها را معرفی میکنید؟
داورپناه: فرزندان من دو اسمه هستند. پدرشان هم دو اسمه است. کیومرث (عباس)؛ فرزندانم به ترتیب، کامبیز (محمدرضا)، کامران (حسنعلی) چون روز 28 صفر به دنیا آمد و فرزند کوچکم هم کامیار است که حسینعلی صدایش میکردند.
چرا فرزندانتان دو اسم دارند؟
داورپناه: خانواده مادریام یک اسم و خانواده پدری هم یک اسم گذاشتند. چون اسم خواهر همسرم کیابانو است روی حرف «ک» اسمها را گذاشتند.
شما در خانه، فرزندانتان رابه کدام اسمها صدا میزدید؟
داورپناه: یک روز به مدرسه پسر دومم رفته بود معلم گفت «خانم ما حسن میگوییم بلند میشود، علی میگوییم بلند میشود، کامران میگوییم بلند میشود من خواهش می کنم شما یک اسم او را صدا کنید تا به آن اسم، عادت کند» که ما اسم کامران را گذاشتیم ولی بزرگ شد خودش پیشنهاد داد که به من بگویید «علی کامران»؛ در کارت بنیاد من هم نوشته شده است «علی کامران»؛ در کارت جبهه و لباسش هم همین اسم است.
به فرزند کوچکم هم در کودکی کامیار میگفتیم ولی وقتی بزرگ شد گفت به من بگویید «حسین»؛ مسجد، دانشگاه یا جبهه، همه به اسم حسینعلی او را می شناخت.
***یکی دو روز گریه می کردم پسرکوچکم گفت «مامان تو شجاع بودی چرا گریه می کنی؟»
چه زمانی وارد آموزش و پرورش شدید؟
داورپناه: در آن سال ها که در خرم آباد و همدان بودم، درس میخواندم بعد تصمیم گرفتم پزشکی بخوانم که نشد. زمانی هم رشته جغرافیا را انتخاب کردم که باز هم نشد ولی وقتی به تهران آمدم، رشته روانشاسی را انتخاب کردم. آن موقع پسربزرگم در 14 سالگی وارد دانشگاه علم و صنعت شد چون جهشی درس خوانده بود.
از همان زمان به صورت حق التدریس کار می کردم اما رسمیتم از سال 60 بود؛ پیش از این همسرم اجازه نمیداد وارد کار دولتی شوم بعد از انقلاب به من اجازه داد.
کجا مشغول به کار شدید؟
داورپناه: در ابتدا در مدرسه راهنمایی جنت منطقه 8، معاون بودم. آن زمان من و همسرم و فرزندانم به منطقه جنگی میرفتیم؛ از مناطق عملیاتی که آمدم، مدیریت مدرسه استثنایی را به من پیشنهاد دادند.
چه حسی داشتید؟
داورپناه: به مدرسه استثناییآمدم اما خیلی ناراحت بودم. یکی دو روز گریه می کردم پسرکوچکم گفت «مامان تو شجاع بودی چرا گریه می کنی؟»
گفتم «بچهها را دیدم نمیدانم آیا می توانم از عهدهاش بر بیام؟» گفت «مامان ما هم همراهتیم». به من می گفت «مامان یک مدیر خوب کسی است که بچههایی که پایین تر هستند را بالا بیاورد. نه اینکه معدل 20 را بگیرد و بگوید من مدیر یا معلم خوبم».
بچه ام تا موقعی که بود همراهی ام کرد گفت اگر نباشم دوستانم در دانشگاه هستند که کمک کنند. تا زمانی که بود برای این بچه ها فیلم میآورد.
از همان زمان هم اسم مدرسه «توحید» بود؟
داورپناه: بله، اسمش توحید بود و 30 دانشآموز داشتم البته آن زمان فقط ابتدایی بود.
*** همه جبهه را رفتم
اشاره به مناطق عملیاتی کردید، چی شد که شما و فرزندانتان به سمت جبهه کشیده شدید؟
داورپناه: همسرم مذهبی بوده است؛ یادم می آید پسر وسطیام آن زمان، پول تو جیبیاش را به معلمش میداد. معلمش یک روز مرا صدا کرد و گفت «خانم شما این بچه را برای چه زمانی تربیت کردی؟» گفتم «چطور؟» گفت «این بچه هم عرفانی و هم یک جور دیگر است. شما باید برای این جامعه این را تربیت میکردید؟» گفتم «آقا هیچکسی فردا را ندیده است. او ذاتاً خودش است».
اولین فردی که از خانواده به جبهه رفت کی بود؟
داورپناه: پسر بزرگم بود که 75 درصد جانبازی دارد؛ پسر بزرگم ازدواج کرده است، دو تا نوه دارم که هر دو پسر هستند.
هر 3 فرزندم جبهه بودند همسرم هم می رفت. خودم هم می رفتم.
گفتید شما هم بودید؟ چطور؟
داورپناه: از طریق منطقه، کاموا میدادند که برای رزمندگان در جبهه بافتنی ببافیم. بین معلمان تقسیم میکردیم و به بهانه آن، به جبهه می رفتم؛ تمام پادگانهای جنوب از دوکوهه گرفته تا شلمچه، دهلاویه، سوسنگرد. خرمشهر، آبادان، همه جبهه را رفتم.
***هوا که آلوده میشود، صدایم میگیرد
چه سالهایی به جبهه می رفتید؟
داورپناه: از سال 60 رفت و آمد می کردم تا سال 66؛ به مناطقی که گازهای سمی زده بودند هم رفتیم که آنجا ریهام مشکل پیدا کرد.
پزشک ها گفتند گازها در ریهها ته نشین شده است بشما بروید شمالبهتر است. گفتم چه جوری بچههایم را ول کنم و به شمال بروم. بچه های من تو بهشت زهرا هستند.
به من گفتند تا 15 سال سالمی و بعد از 15 سال آثار آن شروع میشود که همینطور هم شد. الان هوا که آلوده میشود، صدایم میگیرد. بعضی وقتها همه صورتم تاول میزند. پزشک ها پماد و شربت میدهند اما خیلی اثر ندارد؛ تنگی نفس هم می آورد. من ذاتاً خیلی دارو نمی خورم یعنی بدنم نمیپذیرد اما مجبورم.
برای درمان شیمیایی شدن به بنیاد شهید مراجعه کردید؟
داورپناه: هیچوقت دنبال کارت نبودیم. کارت دو فرزند شهیدم را نیز خود بنیاد شهید برایم فرستاد. راستش ما دنبال کارت نبودیم می گفتیم هر کسی نیاز دارد باید دنبال کارت برود. مثل یارانه که از اول هم نگرفتیم.
*** همه بدنش بخیه خورده بود
اول کدام فرزندتان شهید شد؟
داورپناه: علی کامران اول شهید شد در حمله مسلم بن عقیل در سومار از ران تیر خورد. آنجا مجروح شد. در والفجر مقدماتی یک بار مجروح شد{ برای چند لحظه سکوت} در والفجر یک شهید شد. 23 اردیبهشت 62 شهید شد.
حسینعلی در والفجر مقدماتی در تله انفجاری افتاد؛ جراحت خیلی سختی دید که فکر می کردند شهید شده است بعداً فهمیدند هنوز زنده است. ریهاش سوراخ شده بود.
در بیمارستان صحرایی عملش کردند و به اهواز فرستادند و سپس به بیمارستان قائم مشهد بردند؛ آنجا بود که ما خبر دادند زنده است. یک ماه آنجا بود بعد به تهران آوردنش.
{بغض می کند} والفجر یک شروع شده بود که پسر وسطیام شهید شد؛ پسر کوچکم کارهایش را میکرد. هنوز خوب نشده بود. دلش را می گرفت و راه می رفت. همه بدنش بخیه خورده بود. پسرم کوچکم در پاتک 31 فروردین فاو، شهید شد.
نیمه شب 31 فروردین شهید شد که تاریخ شهادت را اول اردیبهشت 65 زدند. افاصله شهادت سه سال بود ولی در یک ماه شهید شدند. حسنعلی 20 سال و حسینعلی 21 سال داشت.
{ برای لحظه ای سکوت}
*** آنهایی که طرفدار انقلاب بودند، به من شهامت ماندن دادند
خانم داورپناه بر گردیم به 30 سال پیش، روز اولی که وارد مدرسه شدید چه فضایی داشت؟
داورپناه: اول که آمدم همکارانی که اینجا بودند را نمیشناختم و این برایم خیلی سخت بود. بعضیها با آدم خوب بودند، بعضیها میانه بودند، بعضیها بر ضد آدم بودند؛ اوایل انقلاب بود و چند دستگی وجود داشت. برخی طرفدار، برخی مخالف، برخی بیطرف بودند. آنهایی که طرفدار انقلاب بودند، به من شهامت ماندن دادند.
اولین صحنه که وارد مدرسه شدید، دیدید؟ چی بود؟
داورپناه: این بچهها خیلی عاطفی هستند، می آیند آدم را بغل می کنند. آدم را می بوسند. اینهاست که آدم را نگه می دارد. عاطفی بودن این بچهها، بی غل و غش بودن این بچه ها. مثل فرشته بودن این بچهها، بچه های عادی می فهمند یک گوشه میایستند و سلام میکنند. اینها آدم را ماچ میکنند و بغل می کنند. آنوقت کم کم مهربانیهای آنهاست که مرا به راه آورد.
***نزدیک قطعه شهدا، در قطعه 46 میلاد را به خاک سپردند
اولین بچهای که بهش علاقه مند شدید، اسمش یادتان هست؟
داورپناه: همه را دوست داشتم. اما یکی به نام میلاد بود که خیلی بهش علاقه داشتم. کوچولو بود. بغلش میکردم . با خودم همه جا می بردم. آن بچه فوت کرد که روی من خیلی تأثیر داشت.
چرا بهش علاقه داشتید؟
داورپناه: نمی دانم چه احساسی در آن بود که همش بغلم بود. احساس می کردم که این بچه مال خودم است و من یک بچه دیگری به دنیا آوردم.
یک حس دوجانبه بین شما و میلاد بود؟
داورپناه: بله، احساس میکردم خدا یک پسر دیگر به من داده است. همش بغلش می کردم چون ناراحتی قلبی داشت و لبهایش همش کبود بود.
چند سال پیش شمابود؟
داورپناه: دو سه سال پیشم بود. از آمادگی پیشم بود تا 9 یا 10 سالگی. میلاد مشکل قلبی داشت. یکروز مادرش به من گفت»دکتر گفته باید دریچه قلب میلاد عوض شود که پول دادیم برایمان از خارج آورند» گفتم «میلاد کوچک است. این کار را نکنید. اجازه دهید همانطور زندگیاش را ادامه دهد».
اما آنها تصمیم خودشان را گرفته بودند. میلاد را به بیمارستان دی بردند و عمل کردند. { بغض می کند} حدود 10 روز در بیمارستان بستری بود و من تمام بعدازظهرها بالای سر او بودم. مدرسه که تعطیل میشد به بیمارستان میرفتم.
تا اینکه یکروز عمه میلاد زنگ زد و گفت «دیگه بیمارستان نیایید؟» گفتم «میلاد را خانه بردید؟» گفت «میلاد داماد شد» گفتم «یعنی چی داماد شد» گفت «بچه دیشب فوت شد».
من انقدر گریه کردم که خدا می داند. اتفاقاً نزدیک قطعه شهدا، در قطعه 46 میلاد را به خاک سپردند. اصلا برایم باور کردنی نبود. خیلی ناراحت بودم.
از اونوقت تا حالا میلاد را فراموش نکردم؛ هر وقت پیش بچه هایم می روم، پیش میلاد هم می روم.
این ماجرا برای چند سال پیش است؟
داورپناه: سالش یادم نیست؛ فکر می کنم 10، 15 سال پیش است.
*** در واقع همیشه فکر میکنم خداوند اگر دو فرزند از من گرفته است به جایش بچههای فراوان داده است
بچه های قدیمی مدرسه را هم میبینید؟
داورپناه: بله، پدر و مادرها مرا بیشتر میشناسند تا من آنها را. آنها که مرا می بینند خیلی خوشحال میشوم. برخی هم زنگ می زنند.
میدانید ما چرا بوفه نداریم؟ چون اگر هر چیزی در بوفه بگذاریم. بچه ها هر چه دیگری داشته باشد را میخواهند. جایزه که به یکی می دهیم،آن یکی گریه می کند. یا وقتی بچهای نیازمند است، به او کفش می دهیم ، آن که وضعش خوب هم هست، گریه میکند.
در یکی از سالها پدر یک دانشآموز برای ما وسیله آورد. گفت «خانم اگر این بچه گریه کرد شما چیزی بهش ندهید» گفتم «من از شما خواهش میکنم اجازه دهید از اینها یک دانه هم به او دهم» پدر قبول نکرد ما به بچه ها کفش دادیم؛ دانش آموز به خانه رفت و گریه کرد که چرا خانم مدیر به من هدیهنداد. خود پدر زنگ زد و گفت «شما بیشتر از ما نسبت به بچهها شناخت دارید. فرزندم دیشب تا صبح نخوابید».
من در واقع همیشه فکر میکنم خداوند اگر دو فرزند از من گرفته است به جایش بچههای فراوان داده است.
فارس: در این سالها، با چه پولی چرخ مدرسه را می چرخاندید؟
داورپناه: این بچهها خرج دارند. خرجشان خیلی زیاد است . اغلب صرع دارند. میتوانم بگویم 90 درصد بچهها دارو میخورند. داروهایشان هم گرانقیمت است. اینها به کار درمان، گفتار درمان نیاز دارند. بعضی ها به فیزیوتراپی نیاز دارند. خب ما میبینیم پدر و مادر این همه مخارج برای بچه ها انجام میدهد، رویمان نمیشود که به آنها بگوییم کمک مالی هم بکنید. کمک مالی را اگر دادند، دادند و اگر ندادند، هیچ. الان دو سال است که کمک مردمی ما صفر است.
ما در کل زیر پوشش منطقه که بودیم خیلی بهتر بود. الان جداسازی شده است و زیر پوشش اداره استثنایی رفتیم ولی دوباره طرح تجمیع کردند ما را زیر پوشش منطقه بردند ولی کامل نیست.
بیشتر مخارج ما را منطقه تقبل کرده است. آقای رمضانی رئیس منطقه دائماً به ما سر میزند و واقعا از او متشکریم.
نظرتان درباره کلمه استثنایی چیست؟
داورپناه: بچه های بزرگ این کلمه را دوست ندارند. اگر دیده باشید سر درِ مدرسه نوشتم، «مجتمع آموزشی توحید». من تابلو را عوض کردم که البته از من ایراد گرفتند. هم پدر و مادرها و هم خودشان خواستند که تابلو را عوض کنم.
درصد هوش بچهها چقدر است؟
داورپناه: خیلی از بچهها روی مرز هستند. بعضی بچهها نیاز به کمک دارند.
ما 50 داریم، 60 داریم، 70 داریم، 80، 90 داریم. بعضی بچه ها بدسرپرستند و رسیدگی نیاز دارند.
*** چند سال پیش یکی از بچهها یک جفت جوراب آورده بود؛ یک لنگه را داد به یک دبیر، یک لنگه را به دبیر دیگر داد
روز معلم را بچه ها چه جوری می گذرانند؟ تشخیص می دهند؟
داورپناه: بله، اما پدر و مادرها زیاد توجه نمی کنند. یکی از خاطره ها یادم است؛ چند سال پیش یکی از بچهها یک جفت جوراب آورده بود؛ یک لنگه را داد به یک دبیر، یک لنگه را به دبیر دیگر داد و این خاطره برای ما مانده است.
یا مثلاً یکی گل آن یکی را می گیرد و زودتر به معلم میدهد و بعد آن یکی گریه میکند و میگوید مال من است. بعضیها وسایل مادرشان را یواشکی می آورند که ما دوباره می بندیم و به پدر و مادر پس می دهیم.مثلاً میبینیم روسری که آورده است، استفاده شده است. بعد به مادر که زنگ میزنیم؛ مادر می گوید من از صبح داشتم دنبال روسری می گشتم. اینها برای ما جالب است.
سازمان ها و نهادها به شما کمک می کنند؟
داورپناه: یک بار شهردار قبلی منطقه به ما گفت «چه چیزی برای بچه ها بیاورم؟» گفتم «هر چیزی که میخواهید بیاورید برای همه بدهید» گفت «مثلا؟» گفتم «اینها دو چیز را زود پاره میکنند یکی کیفشان و یکی کفششان است» گفت «دیگه چی؟»
گفتم «ماشین را هم بچه های ابتدایی دوست دارند». حدود 100 تا ماشین کوچک و حدود 150 تا هم کیف آوردند که ما هم یکسان بینشان تقسیم کردیم.
فارس: اگر به شما بگویند که می توانید یک مدرسه را به دلخواه خود برای کار انتخاب کنید، کجا را انتخاب می کنید؟
داورپناه:همینجا میمانم. کارکنان اینجا، همه مثل بچههای من هستند.
شنیدم میخواهید خانه تان را وقف کنید؟
داورپناه: تصمیم گرفتم به جای خانهام، یک بیمارستان درست کنم؛چند تا کار را دوست دارم انجام دهم؛ یک بیمارستان تخصصی درست کنم حالا شاید «چشم پزشکی» باشد. چون پسر دومم از ناحیه چشم شهید شد. چشم راستش تیر خورد. البته خودش خواب را دیده بود. خواب دیده بود چشم راستش تیر خورده است و 4 ماه بعد، اول دستانش قطع شد بعد تیر به چشمم خورد.
{چند لحظه سکوت می کند} معلمان من بیشتر از نظر مسکن مشکل دارند. دوست دارم یک زمینی را دولت به من واگذار کند، من برای اینها یک سری خانه را درست کنم تا سالهای اول کار بنشینند بعد جای خود را به معلمان جدید بدهند.
دوست دارم مدرسهای مثل کشورهای خارج درست کنم. دوست دارم زمین بزرگی داشتم مدرسه در یک طبقه بود چون بچهها ضعیف هستند و بالا رفتن از پله ها برایشان سخت است ضمن اینکه ساختمان بچههای هر گروه باید متفاوت باشد.
حرف آخر؟
داورپناه: امیدوارم روزی کشور ما آنقدر توانمند باشد که به این بچه خدمات خوب بدهد و به اولیا برسد.
دولت ما ادامه دهنده راه شهدا باشد. بچههای ما همه چیز را گذاشتند و فدای دین و مملکت کردند تا ما در آرامش باشیم.
خانم داورپناه از اینکه وقتتان را در اختیار ما قرار دادید. سپاسگزارم.